به چه بدبختی میانترم دادم
محدوده امتحان ، فقط دو فصل بود ولی با اون روحیاتی که من این چند روز داشتم حتی به نرفتن سر جلسه هم فکر کرده بودم .
از دو روز قبل که کتابم بدستم رسید برنامه ریزی کرده بودم ولی دریغ از یه ذره رغبت !
حتی شب امتحانم که از ساعت هشت شروع کردم به روخوانی کتاب ، بازم یه حس بی میلی شدید درونم وول میخورد و جالبه که ذره ای هم استرس نداشتم ! ( احساسمو بخوام دقیق تر توضیح بدم ، مثل کسی بودم که طی عواطف مبهمی ، دیگه هیچی خوشحالش نمیکنه! )
حتی تو مراسم [ پارتی مانندِ :| ] عقیقه و تولد پسر داییمم شرکت نکردم و نشستم تو خونه
با این وجود با بیخیالی تمام فیلم دیدم و در حالی که کمتر از ۱۵ صفحه درس خونده بودم روی کتاب خوابیدم و پنج و نیم بیدار شدم و دوباره خوابم برد و نهایتا ساعت شش صبح بیدار شدم و تا ده که امتحان بود خوندم و از کلاس هشت صبحمم گذشتم
حتی مسیرم تا دانشگاهو پیاده رفتم و اصلا برام مهم نبود جزوه ای به اون بزرگی تو دستمه و ممکنه کسی منو بشناسه!
قسمت خوب ماجرا این بود که نمره کامل شدم
درباره این سایت