زمستان بود اما جوجه ای
سخت می لرزید و می گردید دور خویشتن
جوجه غمگین ، زار و افسرده ولی بی بال و پر
پر برای رفتن اما با دلی بیچاره تر.
واله ، حیران ، جوجه ی بی سر زبان
خنده تقدیر بر او مرزبان .
آب دیده بر غمش کافی نبود
بر گناه خویش هم راضی نبود
بر غمش مجبور بود و بی سبب محصور بود
لاجرم مأیوس مانده ، از خودش مهجور بود
رفته رفته رخت می بست آن حیات
زار و خسته ، پیکری بر گور بود
درباره این سایت